پنج دفعهی اولی که «من ترانه پانزده سال دارم» را دیدم، به نیمه نرسیده بود که رهایش کردم، میتوانستم حدس بزنم چه اتفاقی میافتد. دلم برای ترانه آنقدر میسوخت که نمینشستم به دیدن باقی زندگی او؛ حالا، سه مرتبه است که «شبهای روشن» فرزاد موتمن را نمیتوانم تا آخر ببینم! اینبار همهی داستان را میدانم، حتی نسخهی اصلی داستایوسکی را هم دیدهام! اما فکر تنهاییهای «استاد» اذیتم میکند. همانطور که وقتی دستگاه خودکار عکاسی متروی قلهک را دیدم یاد «امیلی» افتادم… دوباره فیلمش را گذاشتم که ببینم اما نشد؛ حالا دیگر امیلی را هم باید به لیست «کازابلانکا»، «شبهای روشن»، «من ترانه پانزده سال دارم»، «شهرزیبا»، «سینما پارادیزو»، و خیلی فیلمهای دیگری که بغضی، به دلیلی، نمیگذارد راحت ببینمشان؛ اضافه کنم! قصه اینجاست که سختم است گاهی به چشم دیدن بعضی عکسها، بعضی نمایشگاهها، بعضی پرفورمنسها…
حالا چرا دارم این حرفها را میزنم؟ برای اینکه میخواهم یک نمایش-نمایشگاه را هم به این مجموعه اضافه کنم! نمایشگاه کولاژ عکسهای رضا موسوی که حالا – وقتی دارم این یادداشت را مینویسم – یک هفتهای از پایان آن گذشته است. عکسهایی که رضا موسوی در این نمایشگاه به نمایش گذاشت، هیچ سندیتی برای تئاترها نبود، اگرچه میتوانست باشد. او پیش از این در شیوهی کارش در عکاسی تئاتر بارها سعی برآن داشته که فضایی از تئاترها نشان دهد که استقلال حضور عکاس را نشان دهد. به این معنی که عکاس تئاتر، صرفا به معنی ثبت کنندهی لحظهای که کارگردان و بازیگری آن را خلق میکند نیست. شاید از این رو بتوان نگاه شخصیتپژوهانهای به او داشت و دریافت که اواز آن دسته افرادی است که دوست دارند در رأس و آغازگر باشند… اما از این مهمتر این مسئله است که او اینبار برای حقانیت بخشی به فضایی که ایجاد کرده دست به کار دیگری زده و مخاطب را به چالش میکشد… که چه میبیند! چرا میبیند! و ازین طریق مخاطبانش را میخواهد در شُرف فکر کردن قرار دهد. شرف افکار! برای مخاطبانی که لزوما قرار نیست با دیدن تصاویر حسی از نوستالژی – اگر تئاتر مدنظر را دیده باشند – و یا آگاهی – در مقام کسب، یا در مقام تحلیل – به دست بیاورند، یا در شرایطش قرار گیرند! این نمایشگاه؛ با نام «هیچ کس مثل تو مال اینجا نیست»، نمایشگاهی از عکسهای کولاژ شده بود. به این معنا که پازلی از تصاویر ساخته شده، تا مخاطب با دریافت آنها به استقلالی از معنی در جایی بیرون متن (تصویر) برسد… و در این استقلال، به مفهومی دست یابد. مرور عکسهای پیشین رضا موسوی، به ما میگوید او سعی بر آن داشته که با ما – به عنوان مخاطبش – همین رفتار را داشته باشد. اما اینبار به فضایی درونیتر که هرگز درفضای فیزیکال و در جهان حقیقی رخ نداده است رفته، و از آنجا برای ما تصاویری بیرون آورده است. تصاویری اما از دنیای حقیقی ما! اینطور میتوان تصور کرد که او از این تصاویر بهره گرفته تا با استفاده از اطلاعات و نشانهگذاریهای قراردادی که با ما داشته، حرفی بزند از جهانی که نیست! این مقدار حرکت به انتزاع اما میتواند رابطهای موجه و تعریف شده با مخاطب و مخاطبان برقرار کند؟ جیمز تانکارد و ورنر سورین در کتاب «نظریههای ارتباطات» خود اشاره دارند به این موضوع که مخاطبان قرن ما با موضوعی رو به رو هستند و آن تراکم اطلاعات است. پیروان این نظریه بر این باورند که مخاطبان اینجا دیگر تنها گیرندگان پیام نیستند، بلکه قربانیانی هستند برابر هجوم اطلاعات! ریچارد سول وورمن میگوید، مسئلهای که لازم است درک کنیم با شکاف رو به گسترش میان آنچه میفهمیم و آنچه تصور میکنیم، ایجاد شده است… رفتار موسوی با مخاطبانش ( یعنی همراهی نمایش در نمایشگاه ) شاید مثال بدی برای این نظریات نباشد. او با همراه کردن چندرسانه در فضایی محدود و در معرض اطلاعات قرار دادن مخاطب سعی برآن دارد که حرفهایی را با آنها بزند. او در تابلوها مجموعهای از فیش برداریهای تصویریاش از تئاترها دارد و در فضاسازی با نگاه به نمایشنامهی «هنر» یاسمینا رضا، مخاطب را در هالهای از درک و نشانه رها میکند. آیا او چنین کاری کرده تا شیوهی تازهای که برای کارش در پیش دارد را تشریح کند؟ یا مخاطب را با نقد فضای برخورد با تصویر و هنر تجسمی رو به رو کند؟ او مخاطبانش را حتی در تعلیق رها نمیکند… بلکه از آنها آکسسواری برای پیش برد هدف نمایش-نمایشگاهش می-سازد. اطلاعاتی که او حین اجرای نمایش به مخاطب میدهد، نوعی نوستالژی سازی برای بازدید از نمایشگاهش است… همانطور که حضور سهگانهی شخصیتهایش همواره ما را در کش و قوس نیکی و بدی؛ جلو میبرد و شخصی با آنکه نمیبیند، تمایلی به هر دوی شخصیتها در بود و نبود خود بروز میدهد! حالآنکه شخصیتهای کولاژ شدهی او در تابلوهایی با کنتراست بالا و غرق شده در فضاهای سیاه (که اتفاقا طیفهایی از سبز، زد، نارنجی و حتی آبی) میتوان درآنها یافت اینطور مینمایند که او با ساخت فضایی از تصاویر، صداها، رفتارها، و بازیها در محدودهای کاملا سفید؛ خواسته شکاف مد نظر وورمن را بردارد. شکاف میان آنچه ما میفهمیم و آنچه تصور می کنیم، چرا که مای مخاطب در این نمایشگاه – نمایش در حقیقت باید سعی کنیم دریافت-های بصری موسوی را بر اساس الگوی مرحلهای اثرهای ارتباط، پس از دریافت آگاهی، بشناسیم، علاقهمند شویم، ترجیح دهیم، معتقد شویم، و سعی در به دست آوردن کنیم! سعی به به دست آوردن، درست همانجایی که نمایش او آغاز میشود، (یعنی این تابلوی عکس ده میلیون تومان میارزد؟) مارسل پروست در کتاب «درجست و جوی زمان از دست رفته»اش میگوید، «زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست.» تصور میکنم رضا موسوی در نمایش – نمایشگاهش (که نمیدانم کدام را باید مقدم بر دیگری بنویسم) سعی داشت برای تصاویر کولاژ شدهاش تئاتری بسازد، تا خاطرهای از آدمها به ما بدهد وقت مشاهدهی تصاویر، یا بخشی از ایدهها و تئوریهای درونیاش که منجر به خلق این آثار / اثر شده بود توضیح دهد! و به این شیوه مانیفستی انتقادی داشته باشد برای جهان پیشروی عکاسی تئاتر. به هر حال؛ او هرچه کرده باشد ما را به این سو میبرد که ثباتی در بی ثباتی فضای ذهنی عکسهای او وجود دارد که ما میتوانیم آدمهای آن باشیم؛ یا نباشیم… آدمهایش اگرچه در تابلوها ثابت هستند اما دگرگونی آنها در تصورات ما به وجود خواهد آمد! شاید این اصلا مهم نباشد که نمایش-نمایشگاه رضا موسوی هم در فهرستی که ابتدای متن آوردم آمده باشد… به هر حال هر اجرا، مفهومی تازه است… و هر عکس درکی نو برای ما به ارمغان خواهد آورد! اما اینبار اگر بخواهم به تماشای فضای تازهای از رضا موسوی بروم؛ همان حسی را خواهم داشت که برای چندمین بار، «زندگی دوگانهی ورونیکا»ی کیشلوفسکی را خواستم ببینم و تردید کردم که اینبار آیا برپایهی همان ادراکاتِ قبلی دریافت نویی خواهم داشت یا نه! چرا که امکان دارد او با منِ مخاطب رفتاری دکارتی داشته باشد و بخواهد همهی باورهایم را به هم بریزد!
نظر دهید